۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

می دونی

بنام خدا
می دونی که الان اینگشتا دارن می نویسن الان پیش تو بو چیکارمیکردن؟
یک سیلی محکم به صورت تو می زدن ومیگفتن دوست داشتن یعنی این
دو اتفاق می افتاد
یا گریه می کردی ویا می خندیدی
اگر می گریستی یعنی اینکه کم اوردی
اگر می خندیدی یعنی اینکه من کم اردم

کوچک

بنام خدا
به تو گفتم که طی این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس ازخطر گمراهی

عاشق

بنام خدا
من فقط عاشق اینم که عمری از خدا بگیرم تا بجای تو بمیرم
روزایی که با تو تنهام کاروبار زندگیمو بذارم برای فردا

دوست داشتن واقعی

بنام خدا
بعضی از دوستان می گن که دوست داشتن یعنی با هم بودن
یعنی برای هم بودن
واز همه وهمکس جداشدن
اما من می گم که دوست داشتن یعنی برای هم نبودن
برای هم نمردن
همدیگررو نخواستن
اما یه ذره هوای همدیگررو دوست داشتن

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

الهی......

بنام حق
تنها تو می خوانی مرا
تنها تو می دانی مرا
با چه بگویم شرح فراق که تنها تو داری مرا
درست ان لحظه که مادرم مرا به این دنیا اورد باز تو می شنیدی صدای گریه هایم را
در ان خون کثیف چه پروراندی ؟
چه کسی شناسنامه نوشت برایم؟
همان لبهایی که اکنون وامانده اند از تسبیح چگونه بر تو التماس می کردند؟
اوردی تا این منزل ،خب
ابروداری کردی تا این درگه ،خب
ازسرما وگرما رهاندی ودر اتشم نینداختی
اینهمه برایم دوست افریدی ،خب
بگو تا بدانم که چه راهی برایم گسترانده ای
هرچه باشد درطلبت قدم خواهم نهاد چرا که راه را توبرایم کشیدی
بنده ترینت خواهم بود اگر بیاموزیم رسم بندگی را
من که باشم
من برای چه توانم سخن برانم
هرچه دادی خود دادی از ان توست
غیر از این است که ذلیلم نگرداندی
غیر از اینست که برایم همیشه نگهبان نجات گماردی
من که باشم
نمی توانم به عظمت خلق وخالق تو حظه ای شک روادارم
ازروحت در این حقیر دمیدی تا براه راست روم
خدای من
خدا
بهتر می دانی که نحیف تراز انم که مرا به حال خودم وا بگذاری
دستم گیر
دعایم کن
بالینم را در شب شتافتن بسویت نورانی گردان
اندک مانده تا بدانم که
ناتوانم
و هرچه بوده خواسته توست

ادامه دارد...

بنام خدا

 سالها پیش وقتی که کوچک بودم دوست داشتم که مردی از جنس راست و نه دروغ مرا در کنار خود آموزش دهد.تا من نیز برای توانایی های خودم حرفی داشته باشم .خیلی دنبال این فرد گشتم اما مردی نیافتم که هیچ از مردان نیز رنجیدم.با خودم گفتم حسین مگر تو چه چیزی کم داری چرا تو خودت راه نمی شوی ؟گام نمی شوی ؟به خودم برگشتم .ابتدا به ساکن سعی کردم که خودم رو باور کنم وبلند شوم وبرای هیچ سری ،سر کج نکنم.درست فهمیده بودم راه این بود که برای حرکت باید از نزد خودم شروع می کردم.وبی هیچ وابستگی برای موفقیت تلاش کنم.هر آزمون وراه را اولین وآخرین شانس فرض نمودم وآنقدر تمرین کردم که بتوانم اول باشم.منظم شدم .وقتی با کسی یا برای چیزی قرار می گذاشتم فقط برای او فکر می کردم وتمرکز بهترین مسیری بود که پی بردم مرا به خواسته هایم سریع تر وراحت تر می رساند.موقع شروع چند مشکل اساسی داشتم که طبقه بندی کردم تا از سخت تربه راحتی ها برسم.
 گام اول داشتن درامدی بود که مرا از وابستگی دوردارد.پس کاررا دراول لیستم نوشتم.نشستم فکرکردم ودیدم که من توانایی کاربدنی را ندارموباید با کمک فکر و دلم تنم را حفظ کنم.موقعی که انسانی شروع به کارکردن می کند ناخوداگاه نیروهای دیگری به کمک او می ایند تا اورا دررسیدن به هدفش کمک کنند.همه به این می اندیشند که باید تمام امکانات را داشته باشند که بتوانند کاری بکنند به همین علت منتظر فراهم امدن امکانات می شوند تا بتوانند حرکتی انجام دهند.یک سنگتراش ابزار کارش چیست؟میخ وچکش هست ؟همه می توانند میخ وچکش بدست بگیرند اما نمی توانند سنگ تراش باشند چرا؟به نظرمن چون تمرین ومهارت سنگ تراش رو ندارند.پس برای بدست اوردن هدف فقط تمرین نیاز هست نه چیز دیگری.به مرور زمان تمرین درانسان اعتماد به نفس به وجود می آوردوباعث می شودکه در رسیدن به هدف خود مصمم ترگردد

فروش

بنام یگانه آفریدگار
آنروزکه برای فروش روحم می روم حال عجیبی دارم وبرای دیدن درونم لحظه شماری می کنم
که چرا عزیزترین شخصم درحال نذاراست .ای دل برای من نتپ برای دلی بتپ که قدرت احساس
داشته باشد.بتواند عمق دردهای تورا بشناسدوبشنود.این کانال مجازی خواهد ماندتا شاید
دل نوشته هایم روزی گم نشوند.بامن ازبودن مگو چرا که دل من بیمارمی گرددبرای با تونبودن