۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

می دونی

بنام خدا
می دونی که الان اینگشتا دارن می نویسن الان پیش تو بو چیکارمیکردن؟
یک سیلی محکم به صورت تو می زدن ومیگفتن دوست داشتن یعنی این
دو اتفاق می افتاد
یا گریه می کردی ویا می خندیدی
اگر می گریستی یعنی اینکه کم اوردی
اگر می خندیدی یعنی اینکه من کم اردم

کوچک

بنام خدا
به تو گفتم که طی این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس ازخطر گمراهی

عاشق

بنام خدا
من فقط عاشق اینم که عمری از خدا بگیرم تا بجای تو بمیرم
روزایی که با تو تنهام کاروبار زندگیمو بذارم برای فردا

دوست داشتن واقعی

بنام خدا
بعضی از دوستان می گن که دوست داشتن یعنی با هم بودن
یعنی برای هم بودن
واز همه وهمکس جداشدن
اما من می گم که دوست داشتن یعنی برای هم نبودن
برای هم نمردن
همدیگررو نخواستن
اما یه ذره هوای همدیگررو دوست داشتن

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

الهی......

بنام حق
تنها تو می خوانی مرا
تنها تو می دانی مرا
با چه بگویم شرح فراق که تنها تو داری مرا
درست ان لحظه که مادرم مرا به این دنیا اورد باز تو می شنیدی صدای گریه هایم را
در ان خون کثیف چه پروراندی ؟
چه کسی شناسنامه نوشت برایم؟
همان لبهایی که اکنون وامانده اند از تسبیح چگونه بر تو التماس می کردند؟
اوردی تا این منزل ،خب
ابروداری کردی تا این درگه ،خب
ازسرما وگرما رهاندی ودر اتشم نینداختی
اینهمه برایم دوست افریدی ،خب
بگو تا بدانم که چه راهی برایم گسترانده ای
هرچه باشد درطلبت قدم خواهم نهاد چرا که راه را توبرایم کشیدی
بنده ترینت خواهم بود اگر بیاموزیم رسم بندگی را
من که باشم
من برای چه توانم سخن برانم
هرچه دادی خود دادی از ان توست
غیر از این است که ذلیلم نگرداندی
غیر از اینست که برایم همیشه نگهبان نجات گماردی
من که باشم
نمی توانم به عظمت خلق وخالق تو حظه ای شک روادارم
ازروحت در این حقیر دمیدی تا براه راست روم
خدای من
خدا
بهتر می دانی که نحیف تراز انم که مرا به حال خودم وا بگذاری
دستم گیر
دعایم کن
بالینم را در شب شتافتن بسویت نورانی گردان
اندک مانده تا بدانم که
ناتوانم
و هرچه بوده خواسته توست

ادامه دارد...

بنام خدا

 سالها پیش وقتی که کوچک بودم دوست داشتم که مردی از جنس راست و نه دروغ مرا در کنار خود آموزش دهد.تا من نیز برای توانایی های خودم حرفی داشته باشم .خیلی دنبال این فرد گشتم اما مردی نیافتم که هیچ از مردان نیز رنجیدم.با خودم گفتم حسین مگر تو چه چیزی کم داری چرا تو خودت راه نمی شوی ؟گام نمی شوی ؟به خودم برگشتم .ابتدا به ساکن سعی کردم که خودم رو باور کنم وبلند شوم وبرای هیچ سری ،سر کج نکنم.درست فهمیده بودم راه این بود که برای حرکت باید از نزد خودم شروع می کردم.وبی هیچ وابستگی برای موفقیت تلاش کنم.هر آزمون وراه را اولین وآخرین شانس فرض نمودم وآنقدر تمرین کردم که بتوانم اول باشم.منظم شدم .وقتی با کسی یا برای چیزی قرار می گذاشتم فقط برای او فکر می کردم وتمرکز بهترین مسیری بود که پی بردم مرا به خواسته هایم سریع تر وراحت تر می رساند.موقع شروع چند مشکل اساسی داشتم که طبقه بندی کردم تا از سخت تربه راحتی ها برسم.
 گام اول داشتن درامدی بود که مرا از وابستگی دوردارد.پس کاررا دراول لیستم نوشتم.نشستم فکرکردم ودیدم که من توانایی کاربدنی را ندارموباید با کمک فکر و دلم تنم را حفظ کنم.موقعی که انسانی شروع به کارکردن می کند ناخوداگاه نیروهای دیگری به کمک او می ایند تا اورا دررسیدن به هدفش کمک کنند.همه به این می اندیشند که باید تمام امکانات را داشته باشند که بتوانند کاری بکنند به همین علت منتظر فراهم امدن امکانات می شوند تا بتوانند حرکتی انجام دهند.یک سنگتراش ابزار کارش چیست؟میخ وچکش هست ؟همه می توانند میخ وچکش بدست بگیرند اما نمی توانند سنگ تراش باشند چرا؟به نظرمن چون تمرین ومهارت سنگ تراش رو ندارند.پس برای بدست اوردن هدف فقط تمرین نیاز هست نه چیز دیگری.به مرور زمان تمرین درانسان اعتماد به نفس به وجود می آوردوباعث می شودکه در رسیدن به هدف خود مصمم ترگردد

فروش

بنام یگانه آفریدگار
آنروزکه برای فروش روحم می روم حال عجیبی دارم وبرای دیدن درونم لحظه شماری می کنم
که چرا عزیزترین شخصم درحال نذاراست .ای دل برای من نتپ برای دلی بتپ که قدرت احساس
داشته باشد.بتواند عمق دردهای تورا بشناسدوبشنود.این کانال مجازی خواهد ماندتا شاید
دل نوشته هایم روزی گم نشوند.بامن ازبودن مگو چرا که دل من بیمارمی گرددبرای با تونبودن

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

کوتاه

تمرین .تلاش

هجرت

من هم مثل تو مهاجرم وهجرت از افتخارات زندگیم هست
اما مثل آب دریک جا نخواهم ماند باز هم هجرت خواهم کرد
با من بگو که چرا ازخود مهاجرت نمی کنی ؟بگو که چرا برای بهتر
بودن و متعالی گشتن وتیزپا بودن سرعت خودرا زیاد نمی کنی؟
تو همه چیزداری وربرای بدست آوردن نداشته هایت به هیچ کس
نیازنداری خدا تورا اشرف مخلوقات نامیده
بنگر که کی به آن مقام خواهی رسید

ثروت پنهان

می گویی که تغییر کرده ام ،می گویی که مثل اوایل نیستم،می گویی که برای تونیستم
ازکجا اینگونه وبی رحمانه برای درون من می تازی ؟خود بهتر می دانی که این دوست داشتن
برای من ثروتی است تا از خودخواهی های خودم واطرافیانم بگسلم.بفهمم که غیرازعزیزان
دورونزدیک کسانی هم می توانند برای انسان بتپند .آنهم بدون هیچ چشمداشتی.......
آره درکمال ناباوری می توان در دومکان زیست وبه شکست زمان دست یازید.
چقدر برای هم دیگر زحمت کشیدیم مهم نیست ،مهم اینکه چقدربرای همدیگرارزشگذاری کرده ایم
ازنقطه شروع با صداقت گفتم که بودن یعنی حضورداشتن ،بودن یعنی اثرگذاربودن
برای بودن تنهابه رویا بودن نباید اکتفا کرد.اززمان باید گذشت با تمرین هایی که می کنیم
باید برای هم هدایایی بهتراز اینها ارائه کردچرا که کارنامه ما نیز بالاخره تمام خواهد شد
ازجوانی واین انرژی چقدربرای بالا کشیدن همدیگروارزشمند ساختن بهره جستیم؟
نمی خواهم فقط به عادت همیشگی یادت کنم وبرای باتو بودن احساس غرورکنم
می خواهم بدانم که برای بهتربودن کی باید شروع به ساختن کرد.درسته که همه دراین هوا نفس می کشیم اما می توانیم آزادانه تر تنفس کنیم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

فقط خدا

الهی نور تو چراغ معرفت بیفروخت دل من افزونی است گواهی تو ترجمانی من بکردند ندأ من افزونی است قروب تو چـــراغ وجد بیفروخت همت من افزونی است بود تو کار من راست کـــرد بود تو من افزونی است ـ

الهی از بود خود چه دیدم مگر بلا و عناد از بود تــــو همـــه عطا است و وفای به بر پیدا و بکرم هویدا ـ نا کرده گیر کرد رهی و آن کـــن که از تو سزا ـ

الهی نـــام تو مــا را جواز و مهــــــر تو ما را جهــاز ـ

الهی شنــاخت تو ما را امان و لطف تو مـــا را عیـــان ـ

الهی فضـــل تـــو ما را لوادکنف تــــو ما را ئادی ـ

الهی ضیعفان را پناهی قاصدان را بـــر سراهی مومنـــــان را گواهی چه بود که افزوئی و نکاهی؟

الهــــی چه عزیز است او که تو او را خواهی در بگریزد او را در راه آرئی طوبی آنکس را را کـــه تو او رایی ـ آیا که تا از ما خــــود کرائی؟

کریمــا گرفتار آن دردم که تو درمان آنی ـ بنده آن ثنا ام که تو سزای آنی من در تو چه دانم؟ تو دانی ـ تو آنی که گفتی من آنم آنــی ـ

الهی نمی توانم که این کار بیتو بسر بریم نه زهره آن داریم که از تو بسر بریم ـ هر گه که پنداریم کهه رسیدیم از حیرت شمارواسر بریم ـ

خـــــداوندا کجا باز یابیم آنروزکه تو ما را بودی و ما نبــودیم تا باز به ان روز رسیم میان آتش و دودیم اگـــر بدو گیتی آنروز یابیم پر سودیم ور بود خود را در یابیم به نبــود خود خشنودیم ـ


الهی از آنچه نخواستی چه آیــــد؟ و آنرا که نخواندی کی آیــد؟ تا کشته را از آب چیست؟ و نا بایسته را جواب چیست؟ تلخ را چه سود اگر آب خوش در جوار است؟ و خار را چه از آن کش بوی گل در کنار است ـ

الهی شاد بدانم که بد درگاه تو میزارم بر آن امیـــد که روزی در میـــدان فضل بتو نازم تومن فاپذیری و من فا تو پردازم ـ یک نظر در من نگری و دو گیتی بآب انـــدازم ـ

الهی نسیمی دمید از باغ دوستی دل را فـــدا کردیم ـ بویی یافتیم از خزینه دوستی بپادشاهی بر سر عالم ندا کردیم ـ برقی تافت از مشرق حقیقت اب و گل کم انگاشتیم و دو گییتی بگذاشتیم ـ یک نظر بسوختیم و بگداختیم بیفزای نظریو این سوخته را مـــرهم ساز و غرق شده را دریاب که می زده راهم بمی دارد و مرهم بود ـ

الهی تودوستان را به خصمان می نمایی درویشان را به غم و اندوهان میدهی بیمار کنی و خود بیمارستان کنی درمانده کنی و خود درمان کنی از خاک آدم کنی و با وی احسان کنی سعادتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را مهمان کنی مجلسش روضه رضوان کنی نا خوردن گندم با وی پیمان کنی و خوردن آن در علم غیب پنهان کنی آنگه او را بزندان کنی و سال ها گریان کنی جباری تو کار جباران کنی خداوندی کار خداوند ان کنی تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنی ـ

الهی بنده با حکم ازل چون براید؟ < و آنچــه ندارد چه باید جهــد بنده چیست کار خواست تو دارد بنده به جهد خویش کی تــــواند ؟

الهی ای ســزای کرم وای نوازنده عالم نه با جز تو شادیست و نه با یاد تو غــــم ـ خصمی و شفیعی و گواهی و حکم هرگز بینما نفسی با مهــر تو بهم آزاد شده از بند وجود و عدم باز رسته از رحمت لوح و قلم درمجلس انس قدح شادی بردست نهاده دمادم ـ

الهی کار آن دارد که با تو کاری دارد یار آن دارد که چون تو یاری دارد ـ او که در دو جهان تر دارد هرگز کی ترا گذارد و عجب آنست که او که ترا دارد از همه زار تر میگذارد ـ او که نیافت بسبب نا یافت می زارد اوکه یافت باری چـــرا میگذارد دربرآن را که چون تو یاری باشد گر ناله کند سیاهکاری باشد ـ



الهی در سر گریستنی دارم دراز ـ ندانم که از حسرت گریم یا از ناز ـ گریستن حسرت بهره یتیم و گریستن شمع بهره ناز ـ از ناز گریستن چون بود این قصه یی است دراز ـ

الهی یک چند بیاد تو نازیدیم آخر خود را رستخیز گزیدیم چومن کیست که این کار را سزیدیم اینم بس که صحبت تو ارزدیم ـ

الهی نه جز از یاد تو دلست نه جز از یافت تو جان پس بیدل و بیجان زندگی چون توان؟

الهی جدا ماندم از جهانیان به آنک چشمم از تو تهی و تو مراعیان خالی ینی از من و نبینیم رویت جائی که تو با منی و دیدارینی ای دولت دل و زندگانی جان نادریافت یافته و نادیده عیان یاد تو میان دل و زبانست و مهر تو میان سرو جان ـ یافت تو روز است که خود برآید ناگاهان یابنده تو نه به شادی پردازد و نه باندهان ـ خداوندا به سر مرا کاری ار آن عبارت نتوان تمام کن برما کاری با خود که از دو گیتی نهان ـ

الهی شاد بدانیم که اول تو بودی و ما نبودیم ـ کار تو درگرفتی و ما نگرفتیم قیمت خود نهادی و رسول خود فرستادی ـ

الهی هر چه طلب بما دادی به سزا داری ما تباه مکن و هرچه بجای ما کردی از نیکی به عیب ما بریده مکن و هرچه نه به سزای ما ساختی بناسزائی ما جدا مکن ـ

الهی آنچـــه ما خود کشتیم به برمیار و آنچه تو ما را کشتی آفت ما زا آن باز دار ـ من چه دانستم که مزدور راوست که بهشت باقی او را حظ است و عارف اوست که در آرزوی یک لحظه است ـ من چه دانستم که مزدور در آرزوی حور و قصور است و عارف در بحر عیان غرقه نور است



الهی ما را بر این در گاه همه نیاز روزی بود که قطره ار آن شراب بر دل ماریزی ـ تا کی ما را بر آب و آتش بریم آمیزی ؟ ای بخت ما از دوست رستخیزی ـ

الهی از نزدیک نشانت میدهند و برتر از آنی و ز دورت می پندارند و نزدیکتر از جانی ـ نفسهای جوانمردانی ـ حاضر دلهای ذاکرانی ـ

ملکا تو آنی که خود گفتی و چنانکه گفتی آنی من چه دانستم که این دود آتش داغ است ـ من پنداشتم که هر جا آتشی است چراغ است من چه دانستم که در دوستی کشته را گناهست ـ و قاضی خصم را پناهست من چه دانستم که حیزت بوصال تو طریق است و ترا او بیش جوید که در غریق است خوانندگان از و بردر او بسیارند خواهندگان او کم گویندگان از درد بی درد او بسیارند و صاحب درد کم ـ

الهی چون از یافت تو سخن گویند از علم خود بگریزم برزهره خود بترسم در غفلت آویزم همواره از سلطان عیان در پرده غیب میآویزم نه کامم بی لکن خویشتن را در غلطی افکنم تا دمی برزنم ـ

خداوند نثار دل من امید دیدار تست بهار جان من مرغزار وصال تست ـ

خداوندا یافته میجویم با دیده در میگویم که دارم چه جویم که ببینم چه گویم شفیته این جستجویم گرفتار این گفتگویم ـ

خداوندا خود کردم و خود خریدم آتش بر خوئ خود افرورانیدم از دوستی آواز دادم دل و جان فراناز دادم ـ

مهربانا اکنون که در غرقابم دستم گیر که گرم افتادم ـ

الهی چه یاد کنم که خود همه یادم ـ من خرمن نشان خود فرا باد دادم یاد کردن کسب است و فراموش نکردن زندگانی زندگانی وراء دو گیتی است و کسب چنانکه دانی ـ

الهی یک چند به کسب تو ورزیدم باز یکچندی بیاد خود ترا نازیدم دیده بر تو آمد با نظاره پردازیدم ـ اکنون که یاد بشناختم خاموشی گزیدم چون من کیست که این مرتبت را سزیدم ـ فریاد از یاد بی اندازه و دیدار بهنگام و زآشنائی بنشان و زدوستی به پیغام ـ

خداونـــــدا کار آنکس کند که تواند و عطا آنکس بخشد که دارد پس رهی چه دارد و چه تواند چون توانائی تو کرا توانست ؟ و در ثنا تو کرا زبانست؟ و بی مهر تو کرا سر در جانست؟ چه غم دارد او که تو را دارد؟ کرا شاید او که ترا نشاید؟ آزاد آن نفس که بیاد تو یازان و آباد و آن دل که به مهر تو نازان ـ و شاد آنکس که با تو در پیمان از غیر جدا شدن سر میدانست کار آن دارد که با تو در پیمانست ـ


الهی اگر از دنیا نصیبی است به بیگانگان دادم و اگر از عقبی مرا ذخیره یی است به مومنان دادم ـ در دنیا مرا یاد تو بس و در عقبا مرا دیدار تو بس دنیا و عقبا دو متاعند بهایی و دید نقدیست عطائی ـ قومی بینم باین جهان از و مشغول قومی از هر دو جهان بوی مشغول گوش فرا داشته که تا نسیم سعادت از جانب قربت کی دمد؟ و آفتاب وصلت از برخ عنایت که تابد؟ بزبان بیخودی و به حکم آرزومندی میزارند و میگویند ـ

کریما مشتاق تو بی تو زندگانی چون گذرد؟ آرزومند بتو از دست دوستی تو یک کنار خون دارد ـ بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم؟ چون نباشی در کنارم شادمانی چون کنم؟

الهی هر که تو را جوید او را بنقد رستخیزی باید یا بتیغ ناکامی او را خونریزی باید ـ

عزیز دو گیتی هر که قصد درگاه تو کند روزش چنین است/ یا بهره این درویش خود چنین است؟

الهی همگان در فـــراق میسوزند و محب در دیدار چون دوست دیده ور گشت ـ محب را با صبرو قرار چه کار؟

خداوندا تو ماراجاهـــل خـــواندی ـ از جاهـــــل جز جفا چه آیـــــد؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

بهار

خیلی وقت می شه که بهار من ساکته
شاید منتظر هست که پائیز از راه برسه
بهارمن
غم تو
دل تو
غصه تو
همه برباد فناداد

هوش

به هوش ربودم که ازاول دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند ونه هوشم

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

نوبه نو

بنام خدا
وقتی کودک بودم فکر می کردم که آدم بزرگها مثل بچه ها همدیگررو
دوست ندارن ووقتی بزرگ می شن دوست داشتن مفهوم خود را از دست می دهد
اما حالا می بینم که دوست داشتن نیز با بزرگ شدن آدما بزرگترمی شود
وای چه می شود آدما هم دیگررو به اندازه هم دیگردوست داشته باشن
بدون اینکه به همدیگر ظاهرسازی کنند برای هم باشند و باهم باشند
تو از کدام جنسی؟
من چگونه باورکنم که...........

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

مردانگی

یک جو مردانگی بود خیلی خوب تر می توانستم با
ولگردی هاش تا بکنم
اما دریغ از آن
نشان داد که در پستی بودن نیز نادره ه ه ه رررررررره

سال نو

بنام خدا
دراین سال جدید با افکاری پاک ونو آمدم
دراین خانه عشق لبریزتراز خانه های دیگراست
می دانم که این نفس روزی به سر خواهد آمد
پس چرا با دروغ و بی رنگی بسر آید
بگذار همه بدانند که عشق ورزیدن گناه نیست

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

گفتم توزینب خواهی شد ومرا ازته دل دوست خواهی داشت
گفتم که اگردست من بریده شود تو دران سو دلگیرخواهی شد
گفتم که تمام ثروت من خواهی بود وبرای من خواهی بود
اما
اما چرا نماندی تا برادریم را دوستیم رامردانگیم را
برایت به اثبات برسانم
تو با ان دستان کوچکت چگونه می توانی وارد این خراب دل شوی
اگر نمی خواهی ماهم باشی
لااقل رنگین کمان باش تا ببینمت
این برایم کافیست
من که چیزی نمی خواهم
همان درخشیدنت کافیست

تو

پدر و مادر! من زندگي را دوست دارم ولي نه آنقدر كه آلوده اش شوم و خويش را گم و فراموش كنم. علي وار زيستن و علي وار شهيد شدن، حسين وار زيستن و حسين وار شهيد شدن را دوست مي دارم.شهید همت

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

سینه مشروح تویی

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی روضه اومید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

دوقدم از عشق عبورکرده

هبوط را ذبح کردی بدون انکه از خونش به ما تعارف کنی
تونیز مثل جلادها فقط به فکر گوسفند خود هستی
بعدازاینکه چاق وچله شد زود سرمیبری

گل سرخ

با خدا بی خبر زخود عاقل و دیوانه منم
منم
منم
اونکه با عشق و خاطره میره ازاین خونه منم
منم
منم
چشمهایم را می بندم .درست نمی دانم که آیا همان مردم که من خیلی براش اعتماد داشتم
این جملات رو با همان صداقت ته دلم می خوانند ،یا دررساندن این مطالب به دل او کم لطفی می کنند.برای بودنم خیلی دلیلها داشتم وبرای رفتنم تنها یک دلیل.اما با تمام وجودم ایستادم تا قدم خمیده شود حتی به حریم خدا نیز دست نامحرم بردم
وبرای یک عمرم این گناه مرا خواهد فرسود.
نه من همان حسین ترم که بودم
برای ناگفته هام خیلی گفته ها دارم
اما چه بگویم که آن دل نیز مرا به بهایی اندک فروخت
می گفتم یافته ام دلی که زخمهایم را بکارد وازانها معجونی بسازد مست اگین
اما دریغ از این که دلکم برای یک دریا ساخته شده
یا اب شیرین را درخود دارد یا اب شور
راستی اگه سیاهی دلم را بشویم وبرای سپیدی ان پیراهن سپید بپوشانم باز می توانی براش خرده بگیری
تب وتاب .عشق وهوس.دوست داشتن ونفرت.همه وهمه برای صیقل دادن ما امده اند
اگر ما نبودیم انها بودند؟
می گویم خداگناهم را انقدر میفزا که دیگر نتوانم گناه بکنم
خداوندا برای من هرچه خواستی دادی اما یک چیز بیشتر نیازمندم وان معرفت
خدای من خوب می دانی چقدردراین شلوغی تنهایم
تنهایی مرا از من مگیر
خدایا بهترمی دانی که همه را بشتراز خیلی ها دوست دارم
عشق ورزیدن را نیز به من بیاموز
خدایا گناهم چیست؟
خدایا خدایم کیست؟
خدایا برای من چه میگذرد؟
خدایا چقدردوستم داری؟

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

خدا

خدا ما رو برای هم نمی خواست
فقط می خواست همدیگررو فهمیده باشیم
............................

دوست

دوست من
می دانی دوستت دارم؟

مرده بدم زنده شدم....

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم دیده سیر است مرا جان دلیر است مراگفت که دیوانه نه​ای لایق این خانه نه​ایگفت که سرمست نه​ای رو که از این دست نه​ای گفت که تو کشته نه​ای در طرب آغشته نه​ای گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشوگفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم صورت جان وقت سحر لاف همی​زد ز بطرشکر کند کاغذ تو از شکر بی​حد توشکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خمشکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملکشکر کند عارف حق کز همه بردیم سبقزهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدماز توام ای شهره قمر در من و در خود بنگرباش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدمزهره شیر است مرا زهره تابنده شدم رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم در هوس بال و پرش بی​پر و پرکنده شدم زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدمک آمد او در بر من با وی ماننده شدم کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

سال نو

سال نو می آید و دوست عزیز تو باز از ما دوری و به دور بودنت می نازی
گلهای بهاری برای بودن تو شکوفه می دهند تا توباز بخوانی که من زنده ام
چرا نمی ایی؟
چرا بی وفایی؟
هیچ نخواهد ماند
همه یک روز خواهیم رفت
خداوندا کمکم کن تا سربلند به پیشت بیایم

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

بغض

نه این دوری ونزدیکی ها نمی تواند بغض مرا بشکند
من برای بودنم خیلی هزینه پرداختم وبرای نبودن نیز اخرین هزینه را
خواهم پرداخت .دوست من
توخوب می دانی که من برای چه امدم و برای که بودم
اما جفا کردی
نه نخواهم پذیرفت

من آمدم

دهانم را بستی
نگاهم را بریدی
صدایم را خفه کردی
اما قلمم هنوز می لغزد
ای دل چقد ر تو تاریک شده ای
چقدر به عجز وناتوانی افتاده ای ،خب من دیگر نمی فروشم
بگذار این ویترین همیشه پر باشد
بگذار این دل همیشه بی دل باشد
خب باز دوباره که خواهم یافت تورا
آنگاه چه خواهی گفت؟

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

سلام
ببار برای من
بساز برای من
خداوندا چرا نشناسم تورا